دانیالدانیال، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

وبلاگ پسرم قبل از پا گذاشتن به دنیای من

بدون عنوان

مردی که یک روز راه رفته بود و خسته بود، به کنار جوی آبی رسید. جوراب هایش را در آورد و پاهایش را شست. بعد، جوراب هایش را هم شست و روی علف ها انداخت تا خشک شود. خودش هم خوابید. مرد که خوابش برد، جوراب ها بلند شدند و توی آب شیرجه زدند و شناکنان دور شدند. کمی که رفتند، یک لنگه از جوراب ها به علف های کنار جوی گیر کرد و هر کاری کرد، نتوانست خودش را نجات بدهد و همان جا ماند. اما لنگه ی دیگر جوراب همراه آب رفت و رفت تا این که دو تا ماهی آن را دیدند.   یکی از ماهی ها تپل بود و یکی لاغر. ماهی لاغر گفت: « اول من دیدمش. مال من است. » ماهی تپل گفت: « کجای کاری؟ من از آن دور دورها دیده بودمش. مال من است. ...
24 تير 1391

جوراب بی چاره

          هر جا که می رفتم جوراب پایم بود مثل رفیقی خوب با کفش هایم بود یک روز از جوراب انگشت من در رفت از بس که با جوراب انگشت من ور رفت جوراب بی چاره وقتی که شد سوراخ از توی کفش انگار آمد صدای ... آخ!   شاعر: فریدون سراج ...
24 تير 1391

آموزش نقاشی

  اگه میخواین یاد بگیرین این پاندای خوشگل رو چطوری بکشین حتما ادامه ی این مطلب روبخونید     . ٢. ٣. .   . ٥. ٦. خوب دیدین چه راحتهههههههههههههه   ...
22 تير 1391

10بازی برای ایجاد خلاقیت در کودک 1 ساله شما

    زمان بازی با کودکتان فقط زمان بازی و سرگرمی نیست، بلکه زمان آموزش درسهای زندگی به کودکتان هم می‌باشد.تازه‌ترین تحقیقات حاکی از آن است که خلق و خو و عادات انسان از دوران جنینی و 2 سال اول زندگی وی ناشی می‌شود و این نکته اهمیت آموزش و روش صحیح تربیت در سنین ابتدایی تولد کودک را نمایان می‌سازد.در این مقاله ما بازیهایی را به شما پیشنهاد می‌دهیم که علاوه بر سرگرم کردن کودکتان آموزشهایی را در جهت ایجاد خلاقیت و تقویت هوش و افزایش سطح هوشیاری کودک دلبند شما فراهم می‌آورد. 1.کجا رفت؟ یک توپ کوچک نرم انتخاب کنید، آن را در یک ظرف درپوش دار بگذارید. از بچه بپرسید توپ کجا رفت؟ او ر...
20 تير 1391

دم قشنگ روباه شکمو

به نام خدا یکی بود یکی نبود غیراز خدا هیچ کس نبود                                     روزی روزگاری روباهی در جنگل بلوط زندگی می کرد. او دم خیلی قشنگی داشت، برای همین دوستاش به او دم قشنگ می گفتند. دم قشنگ روزها در میان دشت  و صحرا می گشت و خرگوش و پرنده شکار می کرد و می خورد و وقتی سیر میشد به جنگل بلوط بر می گشت و توی لونه اش استراحت می کرد. یه روز دم قشنگ چندتا کبک خوشمزه شکار کرد و خورد و حسابی سیر شد.اوخوشحال بود و برای خودش آواز می خوند:                  یه کبک...
20 تير 1391

قصه ی موش کوچولو و مادرش

  یکی بود یکی نبود موش کوچولو توی لونه پیش مادرش نشسته بود. مادرش داشت تندتند بافتنی می بافت. حوصله ی موش کوچولو سر رفت. پاشد و یواشکی از لونه اومد بیرون. مادرش متوجه نشد. موش کوچولو جلوی لونه نشست و شروع کرد به خاک بازی. بوی موش کوچولو به دماغ  گربه ی شکمو که همون نزدیکی ها قدم می زد ، خورد. راه افتاد و اومد جلوی لونه ی موش کوچولو ایستاد. موش کوچولو اونقدر سرگرم بازی بود که گربه را ندید.گربه آهسته رفت و دستش را دراز کرد تا اونو بگیره. مامان موش کوچولو که متوجه شده بود اون توی لونه نیست، اومد دم در . گربه  را دید ، ترسید و دم موش کوچولو را گرفت و کشیدش توی لونه و در را بست. موش کوچولو جیغ کشید و گف...
20 تير 1391

قصه پیرزن و کلاغ

  یکی بود یکی نبود،غیر از خدا هیچ کس نبود. یک روز کلاغ خسته ای به خانه ی پیرزنی رفت تا در کنار باغچه ی کوچک او بنشیند و خستگی در کند.در باغچه سبزی خوردن کاشته بودند.کلاغ هوس کرد چند تا تربچه از زیر خاک بیرون بکشد و بخورد. او سرگرم نوک زدن به خاکها بود که پیرزن از اتاقش بیرون آمد و او را دید.پیرزن وقتی متوجه شد که کلاغ دارد خاکهای باغچه را زیر و رو می کند،عصبانی شد و لنگه کفشی را به طرفش پرتاب کرد.       لنگه کفش به بال کلاغ خورد و چندتا از پرهایش ریخت. کلاغ که بااین کار پیرزن حسابی ترسیده بود، با وحشت به هوا پرید و روی پشت بام نشست. پیرزن هم به کنار باغچه اش آمد و همین که دید آسیبی به باغچه ا...
20 تير 1391

بدون عنوان

صبح که میشه خروسم می زنه زیر آواز میگه دیگه بیدار شو کوچولو از خواب ناز   از رختخواب دربیا خورشید خانم بیداره زمین چه روشن شده با نور اون دوباره!   پاشو دیگه عزیزم پاشو با لب خندون سلام بکن  به بابا به مادر مهربون   ...
20 تير 1391

نامه ای از بابا به دانیال

دانیال عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند و زندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هرچه زودتر به هدفی که درافق دوردست است دست یابند و متوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و  اگرهم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند. درحالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند. دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود درحالی که از اطراف خود غافل بوده است. آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و  اهداف هم برایش بی تفاوت می شود و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و فرصت وزمانی که ازدست رفته و به دست نخواهد آمد. ...دانیال عزیزم ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها را دوست داریم و به آنها وابسته م...
20 تير 1391